با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
از زبان نویسنده:
داستان درمورد دختری بنام پانتی هستش که پدری عرب و مادری تهرانی داره . پدر این دختر زاده این عشیره خاص هستش و میراث دار این فرهنگ . پانتی ساکن تهران هست ولی قبلا بنا به دلایلی توی اون عشیره زندگی کرده . من عادت دارم که توی داستانهام گره ایجاد کنم و همراه با داستان این گره ها رو باز کنم ، برای همین خلاصه خاصی برای داستانهام نمینویسم …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
از پشت درهای بسته هم ، صدای جیغ مقطع تلفن ، به گوشش میرسید … دستش رو توی کیفش چرخوند و سعی کرد همه اونچه که در اون لحظه احتیاج داره ، یه دسته کلید … پیداش کنه … سریع تر از همیشه در رو باز کرد … با همون کفشهای پاشنه تخت تابستونی ، پا به داخل گذاشت …
وقت نبود بندهای دور مچش رو باز کنه … گوشی نقره ای رنگ رو ، از روی مبل پرتقالی راحتی توی محوطه ی پوچ سالن ، چنگ زد … دکمه وصل ارتباط رو زد … دیر رسیده بود … بوق ممتد تو گوشش شیهه کشید …
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و مقنعه مشکی رنگ نخی ای ، که بلندیش به روی سینه هاش میرسید رو با یه حرکت از سر ، به پایین کشید … گیسای سرش تو این گرما به مغزش فشار میاورد و حس کلافه بودن رو بیشتر بهش القا میکرد …
مانتوی مشکی رنگ و ساده اداری رو ، با باز کردن دکمه هاش از تن خارج کرد و همونطور که با یه دست ، دکمه بالای شلوار جین مشکیشو باز میکرد ، مانتو رو با یه حرکت به روی مبل شوت کرد … راه آشپز خونه رو در پیش گرفته بود که دوباره زنگ تلفن …
گوشی رو چنگ زد و بطرف آشپزخونه حمله ور شد … شاران بود … لبخندی محو به لب نشوند و بطری آب رو از در یخچال بیرون کشید و به دهن نزدیک کرد … چه لذتی توی سر کشیدن بطری بود ، که تو لیوان پیدا نمیشد ؟
« سلام » و در بطری رو با حرکت انگشت شصت بست …